ساینای عزیزساینای عزیز، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

سیمرغ زندگیمون

خدا رو شکر تموم شد

یازده روز گذشت خدا رو شکر ساینا یه چند روزی هست که بهتر شده داره با قضیه کنار میاد.دندون نیش سمت راست بالا هم دیگه قابل دیدن.از امروز بیا هم کامل و واضح میگه.لباسهای پاییزه هم دارم کم کم تنش می کنم امروز یه کم خنک بود.دیگه اگه خدا بخواد داره خانوم می شه.این مرحله هم با موفقیت گذروندیم. عاشقتم عشقم ...
16 مهر 1392

روزگار ما!

هشت روز از آخرین باری که ساینا شیر خورد گذشت.درست ساعت هفت صبح شنبه پیش بود.شیرم که خشک نشده ساینا هم کمو بیش بهانه میگیره.نمیدونم چیکار کنم.      
13 مهر 1392

دلم واست تنگ شده گلم

امروز خیلی دلم گرفته بود .روزگارمون توی این چند روز بدک نبود موقع خواب یه کم باهات مشکل دارم.خدا رو شکر دخترم صبوره و مثل مامانش نیست.خیلی مظلوم شدی آرومو بی صدا میای توی بغلم و سرتو میزاری روی شونهام دلم آتیش میگیره بعضی وقتا هم به یقه لباسم دست میزنی بعد خودت با خجالت بهم نگاه میکنی و سرتو میندازی پایین دلم میگیره دلم واست تنگ شده عشقم واسه اون چشمون سیاهت که موقع شیر خوردن به چشمام خیره می شدی و منم قلقلکت می دادم تو هم حسابی میخندیدی اما بازم خدا رو شکر                                         &nbs...
10 مهر 1392

بای بای شیر مامان!

ساینا جون خانومم با شیر مامان یا به همون زبون خودش جی جی خداحافظی کرد.آخه یه مدت بود که خیلی به من وابسته شده بود.یعنی از شب تا صبح درگیر این قضیه بودیم منم با دکترش صحبت کردم اونم گفت شبها نباید بخوره.ما هم گفتیم چه کاریه کلا نخوره آخه اینطوری هم من اذیتم هم ساینا با بابای تصمیم گرفتیم که شما دیگه با این قضیه بای بای کنی. از اول هفته پیش وعده های روز رو کم کردیم تا اینکه از روز شنبه کلا قطع شد.صبح دیروز واسه آخرین بار هفت صبح خوردی بعدم تا نه خوابیدی وقتی بیدار شدی با مرضیه جون و کوثر رفتیم خانه اسباب بازی ظهر که برگشتیم خیلی بهانه گرفتی بازم شال و کلاه کردیم رفتیم پیش بابای.ساعت 2 اومدیم و شما بازم ناراحت بودی اما بمیرم واست ساعت 3 تسلیم ش...
7 مهر 1392
1